آهنگ هوای تو فرزاد فرخ رو گوش میدم. یه گوشه ذهنم همزمان درگیر مرگ و میرهای اخیره! قلبم نمیتونه از روزی 400 نفر بیتفاوت بگذره. چقدر زندگیها کوتاه و بیارزش شده. نمیتونم باور کنم الان توی تهران دارند پوریا رو به خاک میسپرند. نوهی خالهی بزرگم که فقط 5 ماه از من بزرگتر بود. پوریا حاصل ازدواج فامیلی بود و با فلج نخاعی متولد شد. از پاهاش نمیتونست استفاده کنه و عملا 28 سال از زندگیای که میتونست راه بره، مجبور و محکوم به نشستن بود. حتی تصور چنین زندگیای هم دردناکه. کم میدیدیمش. کاشان نمیاومد. اما همیشه پسرک مهربون و پرعاطفهای بود که تا شب قبل از مرگش پیشونی دخترخالهام (خاله خودش) رو که بیمارستان کنارش بود بوسیده بود و گفته بود به خاطر اینکه امشب پیشم موندی. درسته از شر چنین زندگیای نجات پیدا کرد، درسته که خدا به جبران تمام این سالها رنج و بدبختی که هیچ درمانی روش جواب نداد، حالا بهش پاهای سالمیخواهد داد. اما از دیشب دلم گرفته. وقتی به زندگیش فکر میکنم. به مدرسه رفتنش با سختی. به اینکه همون بچگی، دکترها بهش گفته بودند تا 20 سالگی بیشتر زنده نمیمونه. به اینکه تمام روزهای زندگیت در انتظار مرگت باشی. ممکنه یه آدم سالم هم بیست سالگی تصادف کنه یا چه میدونم کرونا بگیره ولی لااقل 20 سال رو زندگی کرده نه اینکه هر ثانیه براش عذاب و حسرت بوده باشه و انتظار... . حالا به آرزوی این چند وقتش رسید. "دعا کنید راحت بشم" :(
امیدوارم دشت سبزی در انتظارش باشه که بتونه با پاهای جدیدش بدوئه، دنبال پروانهها کنه، از درختها بالا بره، پاهاش روی توی جوی آب فرو ببره و خنکیش رو حس کنه. چقدر آرزو کردن براش راحته. چقدر حداقلها رو نداشته و از چه چیزهای معمولیای محروم بوده. دنیای زمینیمون که در حقش خوب تا نکرد، امیدوارم دنیای جدید براش مهربونتر باشه.
برچسبها: درد داشت 806 _ ذبح باید با چاقو باشد